ولادت
نعره زد عشق، که خونین جگری پیدا شدحسن لرزید، که صاحب نظری پیدا شد« ملکی مرا به آسمان ها برد از طبقات آسمان ها عبورم داد و آن گاه پیامبر(ص) را دیدم که سرشان را بالا آوردند و بشارت فرزندم را به من داده و فرمودند:
خیلی مواظب این بچه باش که مورد نظر ماست. »
و این خواب مادری است پاکدامن که می خواهد در آغوش پرمهرش کودک دلبندی را پرورش دهد که روزگاری آتش بر دل سوختگان شیدا زند.فرید عصر و حسنه دهر، ترجمان قرآن و سلمان زمان آیتالله العظمی عالم عابد زاهد ناسک، مرحوم حاج شیخ محمد جواد انصاری همدانی( قدسسره) فرزند مرحوم حاج ملا فتحعلی همدانی در سنه 1320 هجری قمری مطابق با 1281 هجری شمسی در شهر همدان و در خانوادهای روحانی چشم به جهان گشود.
والدینپدر ایشان مرحوم حاج ملافتحعلی همدانی، از علما و فضلای همدان بود. البته زادگاه ایشان شیراز بود، ولی بعدها برای تبلیغ و برنامه های مذهبی مأموریت پیدا کرد و به همدان آمد و در آنجا رحل اقامت افکند.
مادر ایشان انسانی وارسته بود به نام ماه رخسارالسلطنه که از بستگاه ناصرالدین شاه بود و فرزندان آقای انصاری از آن جا که بعد از رحلت مادر و پدر بزرگوارشان بیشتر تحت کفالت ایشان بودند از او بسیار به نیکی و بزرگی یاد می کردندتحصیلات و اساتیداز همان کودکی آثار عظمت روحی و استعداد معنوی عجیبی در ایشان مشاهده میگردید و با وجود ناراحتیهای جسمانی که تا دوازده سالگی دامنگیرشان بود، به لحاظ هوش و قریحه ذاتی فراوان از سن هفت سالگی دروس حوزوی و صرف و نحو را نزد والد محترمشان شروع کردند.
با رحلت والد محترمشان در سن دوازده سالگی از محضر اساتید دیگر بهرهمند گردیدند، فقه و اصول و بعضی کتب فلسفه نظیر منظومه سبزواری و اسفار را نزد علمایی همچون آیتالله میرزا علی خلخالی و مرحوم حاج سید عرب و حاج آقا علی شهیدی و آقا محمد اسماعیل عمادالاسلام و رشتههای طب خمسه یونانی و ابوبکر زکریای رازی و علم معرفه النفس و درس اخلاق را نزد حاج میرزا حسین کوثر همدانی برادر حاج آقا رضا واعظ معروف گذراندند و در همان سنین جوانی صاحب قوه استنباط گردیدند. در طبابت نیز صاحب نظر بودند به گونه ای که فرزندانشان نقل می کردند در منزل همگی از معالجه اطبّاء بی نیاز بودند و پدر، خود بهترین طبیب بود، البته این فقط در مورد فرزندان نبود و گاهی از اطراف و اکناف برای معالجه خدمتشان می رسیدند که در این راستا بعداً به جریان معالجه بیماری یک یهودی اشاره خواهیم کرد.در حدود بیست و چهار سالگی با زنی پاکدامن از خانوادهای اصیل ازدواج کردند که ثمره این ازدواج دو فرزند پسر و سه فرزند دختر شد، شیخ محمد جواد انصاری با داشتن استعداد و توانایی ذاتی بسیار بالا و نیز پشتکار و همتی والا در همان سنین جوانی موفق به دریافت درجه اجتهاد در همدان شد.
تحول معنویآیت الله انصاری همدانی آغاز تحول درونی خود و شروع سیر وسلوک خود را چنین بیان فرمودهاند:
من به تشویق علمای همدان به دیار قم رهسپار شدم و تا آن زمان به طور کلی با عرفان و سیروسلوک مخالف بودم و مقصود شرع را همان ظواهری که دستور داده شده میدانستم تا اینکه برایم اتفاقی پیش آمد؛ یک روز در همان سن جوانی که به همدان رفته بودم به من اطلاع دادند که شخص وارستهای به همدان آمده و عده زیادی را شیفته خود کرده، من به مجلس آن شخص رفتم و دیدم عده زیادی از سرشناسها و روحانیون همدان گرد آن شخص را گرفتهاند و او هم در وسط ساکت نشسته بود، پیش خود فکر کردم گرچه اینها افراد بزرگی هستند و دارای تحصیلات عالیهای میباشند اما این تکلیف شرعی من میباشد که آنان را ارشاد کنم و تکلیف خود را ادا کردم و شروع به ارشاد آن جمع نموده نزدیک به دو ساعت با آنها صحبت کردم و به کلی منکر عرفان و سیروسلوک إلی الله به صورتی که عرفا میگفتند گشتم، پس از سکوت من مشاهده کردم که آن ولیّ الهی سر به زیر انداخته و با کسی سخن نمیگوید بعد از مدتی سر بلند نمود و با دید عمیقی به من نگریست و گفت:« عن قریب است که تو خود آتشی به سوختگان عالم خواهی زد. »من متوجه گفتار وی نشدم ولی تحول عظیمی در باطن خود احساس کردم برخاستم و از میان جمع بیرون آمدم در حالی که احساس میکردم که تمام بدنم را حرارت فراگرفته است، عصر بود که به منزل رسیدم و شدت حرارت رو به ازدیاد گذارد. اوائل مغرب نماز مغرب و عشاء را خواندم و بدون خوردن غذایی به بستر خواب رفتم، نیمههای شب بیدار شدم، در حال خواب و بیداری دیدم که گویندهای به من میگوید:« العارف فینا کالبدر بین النجوم و کالجبرئیل بین الملائکة؛
شخص عارف در بین ما همانند قرص ماه است در بین ستارگان و همانند فرشته امین وحی است در بین فرشتگان. »
به خود نگریستم دیدم دیگر آن حال و هوی و اشتیاقی که به درس داشتم در من نمانده است. کم کم احساس کردم که نیاز به چیز دیگری دارم تا اینکه مجدداً به قم آمدم. در قم شروع به حاشیه زندن بر کتاب شریف عروه الوثقی کردم تا یک شب با خود فکر کردم که چه نیازی به حاشیه من است بحمدالله به اندازه کافی علمایی که حاشیه زدهاند وجود دارند و نیازی به حاشیه من نیست و از ادامه کار منصرف شدم. در همان شب این خواب را دیدم « در عالم رؤیا یک حوض بسیار بزرگ با رنگهای مختلفی دیدم که دور آن حوض پر از کاسههای بزرگی بود که بر آنها اسماء خداوند و از جمله این آیه شریفه: « ذلک فضل الله یوتیه من یشاء؛این فضل خداست که به هر که خواهد میدهد. مائده/56. »
نوشته شده بود وقتی من به نزدیک آن حوض رسیدم جامی لبریز از آب حوض کرده و به من نوشاندند که از خواب پریدم و تحولی عظیم در خود احساس کردم و آنچنان جذبات عالم علوی و نسیم نفحات قدسیه الهی بر قلب من نواخته شده بود که قرار را از من ربود، وجود خود را شعلهای از آتش دیدم، « یک بار آنقدر سوختن قلبم شدت یافته بود که احساس می کردم مرگم نزدیک است. می سوختم و دیگر امیدی به ماندن نداشتم. مطمئن بودم دوام نمی آورم می سوختم، می سوختم ... ناگهان احساس کردم نوری پیدا شد و به قلبم خورد و آن گاه قلبم آرام شد و حرارتش فروکش کرد. »
یکی از شاگردان
آیت الله انصاری نقل کردند که ایشان فرموده بودند:
« مرحوم غبار همدانی را جذبه الهی گرفت و سوخت، من هم اگر عنایت ثانوی الهی شامل حالم نمی شد چون او سوخته بودم. »
حضرت علی (ع) می فرماید: « حبّ الله نار لا یمرّ علی شیءٍ الا احترق و نورالله لایطلع علی شیءٍ الا اضاءَ: دوستی خدا آتشی است که از هرچه عبور می کند آن را می سوزاند و نور الهی نمی تابد بر چیزی مگر آنکه آن را روشن می کند. مصباح الشریعه ج2، ص 239. »
ادامه سخنان ایشان: از آن به بعد به این طرف و آن طرف زیاد مراجعه کردم که شاید دستم به ولیّ کاملی برسد و از وی بهره گیری نمایم. در آن زمان عالم نحریر و ولیّ الهی آیت الله العظمی شیخ میرزا جواد ملکی تبریزی(ره) رحلت کرده بودند و هر چه نزد شاگردانش رجوع میکردم عطش من فرو نمینشست تا اینکه خود را تنها و بیچاره و مضطر دیدم سر به بیابانها و کوههای اطراف قم گذاشتم، صبحها میرفتم و عصرها برمیگشتم تا اینکه پس از چهل الی پنجاه روز تضرّع و توسّل زیاد به ساحت مقدس معصومین(ع) وقتی اضطرار و بیچارگیم به حد اوج خود رسید و یکسره خواب و خوراک را از من ربود ناگهان پردهها از جلوی چشم من برداشته شد و نسیم جانبخش رحمت از حریم قدسی الهی ورزیدن گرفت و لطف الهی شامل حالم گردید و مقصد خود را در وجود مقدس خاتم الأنبیاء حضرت محمد(ص) یافتم و متوجه شدم در این زمینه وجود خاتم الأنبیاء دستگیری مینماید، از آن زمان به بعد مرتباً به ساحت مقدس آن حضرت متوسل میشدم و از حضرت بهرهگیری فراوان مینمودم.و خود ایشان نقل می کنند که:« از آن به بعد هرجا مکاشفات و یا رویدادهای ذهنی که برایم پیش می آمد و نمی توانستم جوابشان را پیدا کنم به ساحت مقدس پیامبر اکرم(ص) متوسل می شدم و جواب می گرفتم. »هم ایشان و هم آقای قاضی(ره) و هم شاگردانشان می گویند:« ایشان در این راه استادی نداشته و توحید را مستقیماً از خدا فراگرفته. »
ایشان به خاطر نداشتن استاد و متحمل شدن ریاضت ها و عبادات زیاد، جسمی لاغر و نحیف پیدا می کند و شاید به همین خاطر وفات
شان در سن 59 سالگی واقع می شود.از خود ایشان نقل می کنند که:« اگر من طبابت نمی دانستم تا به حال 70 بار مرده بودم. »
مادرشان می فرمود:« پسرم قبل از این که در این راه بیفتد خیلی چاق و چله و سفید بود. »البته خود می فرمود:« اگر الان جوان شوم می دانم چطور باید بروم و راه خیلی آسان تر از کاری بود که من کردم. »
به هر حال این آغاز حرکت آیت الله انصاری همدانی بود که از همان ابتدا به خود حقایق وصل شد. در اصطلاح به اینگونه عرفا مجذوب سالک میگویند. آیت الله انصاری در مسیر سیروسلوک عمده راه را بنابر تصریح خود بدون استاد طی کرده است و در ابتدای مسیر تنها برای مدتی کوتاه از بعضی اولیاء وارسته استفاده برده که یکی از آنها همان انسان وارستهای بود که آتش اولیّه را به قلب ایشان افکند بعدها با انسان وارستهای دیگر به نام حاج ملا آقاجان زنجانی معروف به «مجنون» که بعدها به «عتیق» معروف شدند برخورد میکند آن انسان وارسته که در زنجان ایشان را ملاقات میکند خطاب به آیت الله انصاری میفرماید: « به ما دستور رسیده که به شما اعلام کنیم که باید مقداری از راه را با ما بیایید».شخص دیگری که توانست اندکی کمکش کند و در این راه صعب راهنمایش باشد، حاج آقا حسین قمی(ره) از شاگردان میرزا جواد آقا ملکی تبریزی است، البته ایشان سمت استادی نداشت ولی صحبتها و کلمات میرزا جواد را برای او نقل می کند و او بهره ها می برد. بعدها نیز آقای انصاری از او به نیکی و احترام بسیار یاد می کرد.شاگردانمحفل انس او تنها خاصّ شاگردان نبود؛ بلکه هر کسی را متناسب با سعه وجودی خود سیراب می کرد، حتی علما و مراجع به خدمتشان می رسیدند و تقاضای دستورالعمل یا توصیه هایی خاص خودشان را داشتند، و به این ترتیب ایشان در اثر عنایت الهی، مرجع مراجع می گردند. اما در میان شاگردان ایشان می توان به این بزرگان اشاره کرد:
مرحوم آیت الله حسنعلی نجابت(ره)،
مرحوم آیت الله شهید سید عبدالحسین دستغیب(ره)، آیت الله سید مهدی دستغیب (برادر شهید دستغیب)، آیت الله سید علی محمد دستغیب (خواهرزاده شهیددستغیب)، مرحوم حاج محمد اسماعیل دولابی(ره)،مرحوم علامه سید محمد حسین حسینی طهرانی(ره) مرحوم آقای مهندس تناوش ( داماد و شاگرد )،
مرحوم آقای غلامحسین سبزواری، مرحوم حجة الاسلام سیّد عبدالله فاطمی،مرحوم آقای بیات،آقای اسلامیه ( داماد و شاگرد )، آقای افراسیابی( داماد و شاگرد )، استاد کریم محمود حقیقی و...وفاتدختر ایشان خانم فاطمه انصاری در مورد فوت ایشان می گوید: « پدر می گفتند: هر چه خدا بخواهد، نمی گفتند خسته شدم می گفتند باید بروم. آن طرف قشنگه می گویند بیا! »به او ندای إرجعی رسیده و او بی قرار است.
جناب علامه طهرانی نقل میکنند که:
« آیت الله انصاری در اثر فشار و شدت عشق و شوق وافر به لقاء حضرت متعال و سپس درخواست و طلب فنا در ذات احدیت و نداشتن راهنما و استاد و رهبر، چون به نظریه خود عمل میکردهاند دچار کسالت قلب شدند و چون خودشان طبیب قدیمی بودند پیوسته از گیاهان و عقاقیر مفید و مروح قلب استفاده مینمودند. یک سال مانده به عمر شریفشان برای یک ماه به تهران آمدند و به حقیر فرمودند تا برایشان از دکتر اردشیر نهاوندی که متخصص قلب بود وقت گرفتم، چون دکتر ایشان را تحت معاینه دقیق خود قرار داد از جمله گفت:
این قلب بیست سال است که تحت فشار شدید عشق واقع است. آیا شما خاطر خواه بودهاید؟ فرمودند: بلی. پس از آنکه بیرون آمدیم به حقیر فرمودند: عجب دکتر دقیق و با فهمی است! او درست تشخیص داد، اما فهم آنکه این خاطر خواهی برای چه موردی بوده است در حیطه علم او نیست. ما مکرراً روزهای جمعه که در همدان بودیم و با ایشان به حمامهای عمومی میرفتیم برای غسل جمعه و تنظیف، بدن ایشان به قدری ضعیف و نحیف بود که جز استخوان چیز دیگری نبود و چون قامتش بلند بود حقاً این سر بر روی قفسه سینه سنگینی مینمود و دو پا مانند چوبهای باریکی بود که به هم پیوسته اند و استخوانهای منحنی سینه شان یکایک قابل شمارش بود. ( رحمه الله علیه رحمة واسعة ). »
آقای اسلامیه نقل میکنند که: « یک سال پیش از فوت حضرت استاد در سا ل 1338 هجری شمسی بود که یک روز در ایوان خانه آقا جلسه ای داشتیم و جناب حاج محمدرضا گل آرایش در ابتدای جلسه مشغول قرائت قرآن شد، من به ستون ایوان، در مقابل استاد تکیه کرده بودم و سرم را روی زانو گذاشته، در آیات تلاوت شده تفکر میکردم که یک دفعه حالت مکاشفه برایم ایجاد شد دالانی دیدیم بزرگ که انتهای آن پله میخورد و به سوی پشت بام میرفت، آیت الله انصاری در جلو و من هم پشت سر او، از پله ها بالا رفتیم تا به پشت بام رسیدیم، وضعیت چنان بود که فصلها یکی پس از دیگری میگذشت، بهار گذشت، تابستان گذشت، پاییز گذشت، ولی مکان هیچگونه تغییری نمیکرد تا نوبت به زمستان رسید، دیدم بادی وزید و عبای استاد از دوشش افتاد و ناگهان استاد ناپدید شدند. بعد وضعیت عادی شد و دیدم هنوز قاری، قرآن تلاوت میکند. این مکاشفه را بعد از فوت آیت الله انصاری وقتی برای آیت الله نجابت نقل کردم، ایشان فرمود: چرا این جریان را قبلاً به من نگفته ای؟، چون این مکاشفه خبر از مرگ ایشان میداد و زمستان تعبیرش این بود که، شما حضرت استاد را در شرائط سختی که به او شدیداً نیاز داری از دست خواهی داد.» فاطمه انصاری می گوید: « یک سال قبل از فوتشان هنگامی که ایشان سکته مغزی می کنند آقای تناوش و علامه طهرانی برایشان وقت دکتر می گیرند و ایشان در جواب می گویند: ما یازده دوازده ماه دیگر بیشتر با شما نیستیم، زحمت نکشید. »آقای اسلامیه می گوید:« آن اواخر آقای سبزواری از ایشان می پرسند آقا حالتان چطور است؟ چون آن موقع پایشان درد می کرده است. فرمودند:
ما دو روزه که عمر تازه می کنیم. آقای سبزواری پرسیدند چطور؟ و ایشان جواب می دهند شیرازی ها ( منظور آیت الله نجابت ) از فوت آقا خبردار شده و گوسفند قربانی کردند و فعلاً عقب افتاده
و نگفتند تا کی؛ و ایشان در همان سال دو سه ماه بعد فوت می کنند. »و باز ایشان نقل کردند که:
« در روز یکشنبه آخر عمر آیت الله انصاری که طبق معمول در منزل آقای سبزواری جلسه داشتیم ابتدا جلسه، جناب حاج عزت الله کبوترآهنگی که از صالحین بودند و مرتب در جلسات شرکت میکرد گفت:
من دیشب خوابی دیدهام که مرا نگران کرده است، دیشب در عالم رویا یک سید بزرگوار نورانی را دیدم که پشت سر او، آقای انصاری قرارداشتند که دو تا سطل مسی پر از آب در دو دستش بود و پشت سر آن سید راه میرفت و ما هم گروهی از شاگردان پشت سر استاد بودیم، مقداری که بدین صورت حرکت کردیم، آقا سید نورانی برگشت و خطاب به ما فرمود:
« توشه خودتان را از آقای حاج آقا جواد بردارید ». من در این هنگام از خواب پریدم، وقتی این خواب را در حضور شاگردان نقل کردند، حضرت استاد سکوت کردند. و در سه شنبه همان هفته دو روز بعد آقا سکته مغزی کردند و ... . »
از مرحوم سبزواری نیز در بیان احوال ایشان نقل شده که:
« این دوران آخر ایشان رفتار غیر عادی داشتند و در التهاب بودند. دو سه بار آمدند و گفتند که حساب و کتاب ما را صاف کن، من تعلل می کردم تا سرانجام دفعه چهارم گفتند برادر، من رفتنی ام ، چرا تعلل می کنی! »و او در فروردین سال 1339 وصیت های خود را به پسر بزرگش می کند و می گوید: « من دارم می روم؛ تو پدر بچه هایی، مواظبشان باش؛ این تقدیری وارد شده از طرف پروردگار است. »
حاج احمد آقا فرزند ایشان نقل میکند که: « در ایام نوروزی که برای تعطیلات به همدان آمده بودم یک روز پدرم مرا در اتاق خصوصیش صدا زد، پدرم در زیر کرسی بود، مرا نزد خود نشاند، چون فرزند ارشد بودم به من فرمود:
« فلانی ( به اسم ) تو بعد از من وظیفه داری که در حق این بچه ها پدری کنی، با شنیدن این کلام فوق العاده مضطرب شدم، فرمودند ناراحت نباش خداوند چنین مقدر فرموده است که بعد از من نسبت به بچه ها پدر باشی. »بعد از این گفت و شنود، من به محل کارم در اراک مراجعت کردم و ... .
دکتر علی انصاری می گوید: « ایشان هفته آخر مضطرب بودند می رفتند سر کوچه و بر می گشتند غیر عادی؛ گویا چیزی می دیدند. » و ایشان عصر سه شنبه در 9 اریبهشت، 1339ه.ش. در بین نماز ظهر و عصر بر روی سجاده عشق هنگام نیاییش با خدای خود، حالش به هم می خورد و نیمه بدنش فلج می شود. حاج احمد آقا می گوید: « به اراک برگشتم ولی پیوسته منتظر خبر ناگواری بودم که روز هفتم اردیبهشت سال 1339 به وسیله تلگراف به من اطلاع دادند که پدرم مریض است، من سریعاً خودم را به همدان رساندم، دیدم دوستان و رفقای زیادی از شهرهای مختلف آمدهاند، مرحوم پدرم مبتلا به انفارکتوس(سکته) شده بودند و نصف بدن و زبان ایشان از کار افتاده بود، پزشک معالج ایشان بالای سرشان ایستاده بود و به ایشان سرم وصل کرده بود، بعد ایشان با دست چپ اشاره کردند به من که جلو بیا، وقت جلو رفتم اشاره کردند که کاغذ و قلم به من بدهید، وقتی کاغذ و قلم در اختیار ایشان گذاشتم، با دست چپ به زحمت نوشتند:
« احمد مرگ من نزدیک است به این آقایان بگویید خود را به زحمت نیاندازند، فایدهای ندارد ».
و ایشان بعد از ظهر جمعه، دو ساعت از ظهر گذشته، در دوازدهم اردیبهشت 1339 هجری شمسی مطابق با دوم ذیقعده 1379 ه.ق. در سن 59 سالگی به ملکوت اعلی پیوستند، روحش شاد و یادش گرامی باد. خانم فاطمه انصاری می گوید: « همه ما هم راضی بودیم، گریه و زاری می کردیم ولی راضی بودیم چون او راضی بود، حتی بعد از فوتشان همه راضی بودند و هنگام وفاتشان همه در اتاق بوی عطر و گلاب استشمام می کردند صورتشان را گویی واکس نور زده بودند، صورتی نورانی و جوانتر از قبل با چشمانی زیبا، حالتی خدایی بود و من این را می فهمیدم. »دوستان و علاقمندان ایشان بدن مطهّر ایشان را بطور موقت به مدت 24 ساعت در یکی از اتاقهای قبرستان همدان گذاشتند و بعد از اینکه نماز ایشان توسط آیت الله العظمی آخوند ملاعلی معصومی خوانده شد، بدن ایشان را برای دفن به سفارش خود آن مرحوم به قم آوردند و در قبرستان علی ابن جعفر ( مرحوم آیت الله انصاری به قبرستان علی بن جعفر علاقه خاصی داشتند و میفرمودند که نورانیت عجیبی دارد.) به خاک سپردند.
جناب حجت الاسلام والمسلمین صفوی قمی نقل میکنند که: هنگام دفن آقا حضور داشتم و جناب مهندس تناوش به محض اینکه بدن آقا را در لحد گذاشتند با صدای بلند شروع به صلوات کردند وقتی بالا آمدند گفتند: همینکه بدن آقا را در لحد گذاشتم نوری از قبر تا عرش وصل شد و آقای ابهری و حجة الاسلام والمسلمین فاطمی هم این نور را مشاهده کردند و آقای فاطمی اضافه میکند که: نه تنها نور را دیدهاند بلکه بوی عطر در فضای قبرستان پیچید که در تمام عمرم همچنان بویی به مشامم نرسیده بود. سپس علامه سیدمحمدحسین طهرانی وارد قبر شدند، بند کفن را باز کرد، و برای آخرین بار بر گونه آقا بوسه زد، تلقین را گفتند و سپس دوستان و شاگردان با جسد او وداع کرده و بر قبر خاک ریختند. وقتی که خبر فوت آیت الله انصاری را به آقای نجابت میدهند، آیت الله نجابت در حال استحمام بوده که با شنیدن خبر مرگ استادش، شکّه شده به زمین میخورد و نصف بدنش فلج میشود که بعدها در اثر معالجه های فراوان مجدداً بهبود نسبی پیدا میکنند.و باز خانم انصاری می گوید: « مهندس تناوش می گفت که وقتی که جسد آقا را دور ضریح حضرت معصومه(س) می چرخاندند، خودش شنیده که ایشان زیارت نامه می خواندند و بالاخره ایشان را در قبرستان علی بن جعفر قم به خاک می سپارند. »
مکاشفه آقای ابهریقبر کناری آیت الله انصاری را جناب حجة الاسلام و المسلمین حاج آقا معین شیرازی برای خودش خریداری میکند که بعد از مردن در آنجا دفن گردد، شبی در مجلس روضه خانگی امام حسین(ع) که در تهران، در منزل یکی از شاگردان آیت الله انصاری برگزار شده بود حاج آقا ابهری که از بکّائین بودند بعد از یک گریه زیاد که در این مجلس دارند، بعد از پایان جلسه به آقای حاج معین رو میکند و با حالت لبخند میگوید: « حاج معین این قبری که خریدهای جای تو نیست مرا آنجا دفن میکنند و تو را در... دفن میکنند، و امسال یک امام جماعتی فوت میکند و تو را به عنوان امام جماعت میبرند. و همینطور هم شد و آن سال چون امام جماعت یکی از مساجد فوت کرد حاج معین را به عنوان پیشنماز به آن مسجد بردند و پنج سال بعد از این جریان وقتی آقای ابهری فوت کردند بین دوستان صحبت شد که کجا دفن گردد، بعد تصمیم گرفته شد که در قبر آماده شده که کنار قبر آیت الله انصاری است و توسط حاج آقای معین شیرازی خریداری شده، دفن گردد و حاج آقا معین هم بعد از فوت در تهران دفن گردیدند، رحمه الله علیهم اجمعین.